*مژده* *مژده*
دوستان عزیز
سلام
فعلاً از شرم خلاص میشید البته نه برای مدت طولانی
با اجازتون دارم میرم خدمت مقدس سربازی
اگه دیر دیر اومدم عفو کنید منو
حلالم کنید
تا درودی دیگر بدرود
امضاء:
KBB
*مژده* *مژده*
دوستان عزیز
سلام
فعلاً از شرم خلاص میشید البته نه برای مدت طولانی
با اجازتون دارم میرم خدمت مقدس سربازی
اگه دیر دیر اومدم عفو کنید منو
حلالم کنید
تا درودی دیگر بدرود
امضاء:
KBB
...........برگشتم ولی
بسترم
صدف خالي يك تنهايي است
و تو چون مرواريد
گردن آويز كسان ديگري ...
***
هوشنگ ابتهاج ( ه. الف. سايه (
مهر منی
ماه منی
به دلبری اگر چه جانکاه منی
ز دلبران تویی که دلخواه منی
من شمع وفای توام
روشن به سرای توام
افسانه عشق و جنون
افسانه سرای توام
بینم که چو من تو غزل خوان شده ای
عشق است و غمی که پریشان شده ای
سخن بگو فدای لب های تو من
که با خبر شوم ز دنیای تو من
به وقت رفتنم بیا تا که شوم
دوباره زنده از تماشای تو من
غم دلم را کسی نداند
حکایتم را کسی نخواند
تو مهربانی کن
تو همزبانی کن
که هر که دم زد از وفا دیدم، نشانی از وفا ندارد
دگر کسی ز جمع این یاران، محبت تو را ندارد
ز عشق خود مرا بسوزان
نه با جفا به مهربانی
چنان کز آتشم بمانَد
شراره های جاوه دانی
سخن بگو فدای لب های تو من
که با خبر شوم ز دنیای تو من
به وقت رفتنم بیا تا که شوم
دوباره زنده از تماشای تو من
دوباره زنده از تماشای تو من
ترانه سرا معینی کرمانشاهی
پشت این پنجره ها دل می گیره
غم و غصهی دلو تو میدونی
وقتی از بخت خودم حرف میزنم
چشام اشک بارون میشه تو میدونی
عمریه غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو میدونی
هر چی بهش میگم تو آزادی دیگه
میگه من دوست دارم تو میدونی
می خوام امشب با خدا شکوه کنم
شکوه های دلمو تو میدونی
بگم ای خدا چرا بختم سیاس
چرا بخت من سیاس تو میدونی
پنجره بسته میشه شب میرسه
چشام آروم نداره تو میدونی
اگه امشب بگذره فردا میشه
مگه فردا چی میشه تو میدونی
عمریه غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو میدونی
هر چی بهش میکم تو آزادی دیگه
میگه من دوست دارم تو میدونی
ای خوش به سفر رفته از خویش حکایت کن
ما اول ره ماندیم تو عزم نهایت کن
آن حلقه که دامت شد آن دل که به نامت شد
گر این همه می ارزی باز آی وحکایت کن
ای ترس فرو خورده مشروع جنین مرده
این طفل حرامی را با عشق حمایت کن
در شهرتو واماندیم از قافله جاماندیم
کس اهل مدارا نیست مارا تو رعایت کن
با یار بگو پیغام کز باده تهی شد جام
برتشنه چو سقایی زین بیش عنایت کن
بگشا در و رخ بنما خون ریز و مکن پروا
اینک سر و اینک جان آسوده جنایت کن
مابا همه تن گوشیم از وصل تو مدهوشیم
این قصه شیرین را صدباره روایت کن
چون گفته شد از سر گو مشروح و مکرر گو
تاجان سخن عشق است ادنابه غایت کن
در کنج پریشانی این سان ز چه می مانی؟
بگریز و از این غربت رو سوی ولایت کن
بنگر به رخ زردت هم نامه ی پردردت
همچون نی از این هجران پرسوز شکایت کن
آن حلقه که دامت شد آن دل که به نامت شد
گراین همه می ارزی باز آی و حکایت کن
دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره
لبای خشکیده ام حرفی واسه گفتن نداره
چشمای همیشه گریون اخه شستن نداره
تن سردم دیگه جایی واسه خفتن نداره
میخوام از دست تو از پنجره فریاد بکشم
طعم بی تو بودنو از لب سردت بچشم
نطفه ی باز دیدنت رو توی سینم بکشم
مثل سایه پا به پام من تو رو همرام نکشم
بذار من تنها باشم میخوام که تنها بمیرم
برمو گوشه ی نتهایی و غربت بگیرم
من یه عمریست که اسیرم زیر زنجیرغمت
دست و پام غرق به خون شد دیگه بسه موندنت
دیگه این قوزک پام یاری رفتن نداره
لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم |
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم |
|
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان |
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم |
|
آمدهام که رهزنم بر سر گنج شه زنم |
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم |
|
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن |
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم |
|
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم |
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم |
|
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند |
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم |
|
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود |
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم |
|
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد |
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم |
|
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام |
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم |
|
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من |
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم |
مولانا
امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرم
غرق دریای شرابم کن و بگذار بمیرم
قصه ی عشق بگوش من دیوانه چه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیرم
گر چه عشق تو سرابیست فریبنده و سوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن و بگذار بمیرم
زندگی تلخ تر از مرگ بود گر تو نباشی
بعد از این مرده حسابم کن و بگذار بمیرم
پیرم و نیست دگر بیم ز دمسردی مرگ
گرم رویای شبابم کن و بگذار بمیرم
خسته شد دیده ام از دیدن امواج حوادث
کور چون چشم حبابم کن و بگذار بمیرم
تابکی حلقه شوم سر بدر خانه بکوبم
از در خویش جوابم کن و بگذار بمیرم
اشک گرمم که به نوک مژۀ شمع بلرزم
شعله شو، یکسره آبم کن و بگذار بمیرم
اسم این شاعر محترم رو هم نمیدونم!!!!