نویسنده : kbb - ساعت 1:37 روز چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:,

بهارم دخترم از خواب برخيز

شكر خندي  بزن و شوري برانگيز

گل اقبال من اي غنچه ي  ناز

بهار آمد تو هم با او بياميز

***

بهارم دخترم آغوش واكن

كه از هر گوشه،  گل آغوش وا كرد

زمستان ملال انگيز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا كرد

***

بهارم، دخترم، صحرا هياهوست

چمن زير پر و بال پرستوست

كبود آسمان همرنگ درياست

كبود چشم تو زيبا تر از اوست

***

بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم كند گل

تماشا كن تبسم هاي او را

تبسم كن كه خود را گم كند گل

***

بهارم، دخترم، دست طبيعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاري

بهاري از تو زيبا تر نيارد

***

بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح

اميدي مي دمد در خنده تو

به چشم خويشتن مي بينم از دور

بهار دلكش آينده ي تو !

 

 

فریدون مشیری

 


نویسنده : kbb - ساعت 1:45 روز یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:,

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری

 برو آنجا که بود چشمي و گوشی با کس

 برو آنجا که تو را منتظرند قاصدك!

 هان ... ولی ... آخر ... ای وای

 راستی آیا رفتی با باد؟

 راستی آیا جایی خبری هست، هنوز؟

 مانده خاکستر گرمی جایی؟

 در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم

 خردک شرری هست هنوز؟

 

 

(از شعر مهدي اخوان ثالث)

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 1:14 روز یک شنبه 18 ارديبهشت 1390برچسب:,

 

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های
سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های
مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش

 


حسین پناهی

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 1:29 روز چهار شنبه 14 ارديبهشت 1390برچسب:,

 

تشکر

 

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن

یک امشبی با من بمان، با من سحر کن

بشکن سر من، کاسه ها و کوزه ها را

کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن

گل های شمعدانی همه شکل تو هستند

رنگین کمان را، به سر زلف توبستند ...

تا طاق ابروی بت من تا به تا شد

دردی کشان پیمانه هاشان را شکستند

 تو میرِ عشقی، عاشقان بسیار داری

پیغمبری، با جان عاشق کار داری

یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر

این خانه لبریز تو شد ، شیرین بیان ، حلوای تر

امشب تمام عاشقان را دست به سر کن

یک امشبی با من بمان، با من سحر کن ...

 

والله اسم شاعر رو نمیدونم

 

اگه کسی میدونه لطف کنه و برام بفرستش که سرقت ادبی نشه یه وقت


نویسنده : kbb - ساعت 20:46 روز پنج شنبه 8 ارديبهشت 1390برچسب:,

 

 

در کوره راه گمشده سنگلاخ عمر

 

مردی نفس زنان تن خود می کشد به راه

 

خورشید و ماه  و روز و شب از چهره زمان

 

همچون دو دیده خیره بر این مرد بی پناه

 

ای بس به سنگ آمده آن پای پر ز داغ

 

ای بس به سر فتاده در آغوش سنگ ها

 

چاه گذشته بسته بر او راه بازگشت

 

خو کرده با سکوت سیاه درنگ ها

 

حیران نشسته بر دل شبهای بی سحر

 

گریان دویده در پی فردای بی امید

 

کام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

 

عمرش به سر نیامده جانش به لب رسید

 

سو سو زنان ستاره کوری ز بام عشق

 

در آسمان بخت سیاهش دمید و مرد

 

وین خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

 

تنها به دست تیرگی جاودان سپرد

 

این رهگذر منم که همه عمر با امید

 

رفتم به بام دهر برایم به صد غرور

 

اما چه سود زین همه کوشش که دست مرگ

 

خوش می کشد مرا به سراشیب تنگ گور

 

ای رهنورد خسته چه نالی ز سرنوشت

 

دیگر ترا به منزل راحت رسانده است

 

دروازه طلایی آن را نگاه کن

 

تا شهر مرگ راه درازی نمانده است

 

 

 

فریدون مشیری

 

 

(امروز مثلاً تولدم بود و این شعرو هم واسه تولدم گذاشتم!!!!!!!!)


نویسنده : kbb - ساعت 22:44 روز شنبه 3 ارديبهشت 1390برچسب:,

 

 

کودکی هایم اطاقی ساده بود

 

 

قصه ای ، دور اجاقی ساده بود

 

شب که می شد نقش ها جان می گرفت

 

روی سقف ما که طاقی ساده بود

 

می شدم پروانه، خوابم می پرید

 

خواب هایم اتفاقی ساده بود

 

زندگی دستی پر از پوچی نبود

 

بازی ما جفت و طاقی ساده بود

 

قهر می کردم به شوق آشتی

 

عشق هایم اشتیاقی ساده بود

 

ساده بودن عادتی مشکل نبود

 

سختی نان بود باقی ساده بود

 

 

 

 

 

 

قیصر امین پور

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 1:23 روز جمعه 2 ارديبهشت 1390برچسب:,

 

چه جاي ماه ،

 

 

كه حتي شعاع فانوسي

 

درين سياهي جاويد كورسو نزند

 

به جز قدمهاي عابران ملول

 

صداي پاي كسي

 

سكوت مرتعش شهر را نمي شكند

 

***

 

به هيچ كوي و گذر

 

صداي خنده مستانه اي نمي پيچد

 

***

 

كجا رها كنم  اين بار غم كه بر دوش است ؟

 

چراغ ميكده آفتاب خاموش است!

 

 

فریدون مشیری

 


نویسنده : kbb - ساعت 23:13 روز سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:,

 

دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد

 

مجنون‌تر از ليلي، شيرين‌تر از فرهاد

 

اي عشق از آتش، اصل و نسب داري

 

از تيره‌ی دودي، از دودمان باد

 

آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر

 

از بوي تو آتش، در جان باد افتاد

 

هر قصر بي شيرين، چون بيستون ويران 

 

هر کوه بي فرهاد، کاهي بدست باد

 

هفتاد پشت ما از نسل غم بودند

 

ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد

 

از خاک ما در باد، بوي تو مي‌آيد

 

تنها تو مي‌ماني، ما مي‌رويم از ياد

 

 

قیصر امین پور

 

 

 

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 22:16 روز دو شنبه 29 فروردين 1390برچسب:,

 

 

 

درون سینه آهی سرد دارم

 

رخی پژمرده رنگی زرد دارم

 

ندانم عاشقم؟ مستم؟ چه هستم؟

 

همی دانم دلی پر درد دارم

 

 

فریدون مشیری

 


نویسنده : kbb - ساعت 22:40 روز یک شنبه 28 فروردين 1390برچسب:,

ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت

 

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک

 

باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محراب ابرویت بنما تا سحرگهی

 

دست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی

 

صد گونه جادویی بکنم تا بیارمت

خواهم که پیش میرمت ای بی‌وفا طبیب

 

بیمار بازپرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته‌ام از دیده بر کنار

 

بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

خونم بریخت و از غم عشقم خلاص داد

 

منت پذیر غمزه خنجر گذارمت

می‌گریم و مرادم از این سیل اشکبار

 

تخم محبت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل

 

در پای دم به دم گهر از دیده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست

 

فی الجمله می‌کنی و فرو می‌گذارمت