نویسنده : kbb - ساعت 13:20 روز یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:,

نگاه کن

که غمِ درونِ دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهٔ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطر ها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانیَم

فراتر از ستاره می نشانیَم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها

مرا بشوی با شراب موج ها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو می دمی و آفتاب می شود

 

 

فروغ فرخزاد

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 1:59 روز یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:,



*من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را...

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت


فروغ فرخزاد


نویسنده : kbb - ساعت 1:55 روز جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,

 

*تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 

 

"حميد مصدق خرداد 1343"

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 1:14 روز جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

 

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

 

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

 

کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی

 

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

 

لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست

 

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

 

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

 

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

 

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند

 

کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد

 

صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست

 

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت

 

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

 

حافظ  اسرار الهی کس نمی داند خموش

 

از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

 


نویسنده : kbb - ساعت 23:52 روز جمعه 5 خرداد 1390برچسب:,

همه اینو می دونن

که بارون

همه چیز و کسمه

آدمی و بختشه

حالا دیگه وقتشه

که جوجه ها را بشمارم

چی دارم چی ندارم

بقاله برادرم

می رسونه به سرم

آخر پاییزه

حسابا لبریزه

یک و دو !‌ هوشم پرید

یه سیاه و یه سفید

جا جا جا

شکر خدا

شب و روزم بسمه

 

 

حسین پناهی

 


نویسنده : kbb - ساعت 15:18 روز دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:,

 

 

حرف ها دارم اما... بزنم یا نزنم؟

 

با توام، با تو، خدا را! بزنم یا نزنم؟

 

همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست...

 

چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

 

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

 

زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

 

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما

 

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

 

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:

 

دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم؟

 

به گناهی که تماشای گل روی تو بود

 

خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

 

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:

 

بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

 

 

زنده یاد قیصر امین پور

 


نویسنده : kbb - ساعت 3:22 روز یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:,

          

 

گل از تراوت باران صبحدم، لبريز

 

هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز

 

صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار

 

كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز

 

هزار چلچله در برج صبح مي خوانند

 

هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز

 

به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست

 

روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز

 

مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است

 

فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز

 

ببين در آينه ي روزگار نقش بلا

 

كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز

 

چگونه درد شكيبايي اش نيازارد

 

دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز

 

 

             *****                

 

 

فریدون مشیری

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 3:7 روز یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:,

 

سر گشته اي به ساحل دريا،

نزديك يك صدف،

سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !

***

گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

از سنگ بهتر است !

***

جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

از سنگ مي دميد !

انگار

دل بود ! مي تپيد !

اما چراغ آينه اش در غبار بود !

***

دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

با صدا اميد، ديده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

آئينه را شكست !

 

 

فریدون مشیری

 


نویسنده : kbb - ساعت 14:23 روز یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:,

 

آخر ای دوست نخواهی پرسید

 

که دل از دوری رویت چه کشید؟

سوخت در آتش و خاکستر شد

وعده های تو به دادش نرسید

اشک حسرت شد و بر خاک چکید

آن همه عهد فراموشت شد؟

چشم من روشن روی تو سپید

جان به لب آمده از ظلمت غم

کی به دادم رسی ای صبح امید؟

آخر این عشق مرا خواهد کشت

عاقبت داغ مرا خواهی دید

دل پر درد فریدون مشکن

که خدا بر تو نخواهد بخشید

 

 

فریدون مشیری

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 1:7 روز شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:,

 

كسي باور نخواهد كرد

اما من به چشم خويش مي بينم

كه مردي پيش چشم خلق بي فرياد مي ميرد

نه بيماراست

نه بر دار است

نه در قلبش فرو تابيده شمشيري

نه تا پر در ميان سينه اش تيري

كسي را نيست بر اين مرگ بي فرياد تدبيري

لبش خندان و دستش گرم

نگاهش شاد

تو پنداري كه دارد خاطري از هر چه غم آزاد

اما من به چشم خويش مي بينم

به آن تندي كه آتش مي دواند شعله در نيزار

به آن تلخي كه مي سوزد تن آيينه در زنگار

دارد از درون خويش مي پوسد

بسان قلعه اي فرسوده كز طاق و رواش خشت مي بارد

فرو مي ريزد از هم در سكوت مرگ بي فرياد

چنين مرگي كه دارد ياد؟

كسي آيا نشان از آن تواند داد؟

نميدانم كه اين پيچيده با سرسام اين آوار

چه ميبيند درين جانهاي تنگ و تار

چه مي بيند درين دلهاي ناهموار

چه مي بيند درين شبهاي وحشت بار

نمي دانم

ببينيدش

لبش خندان و دستش گرم

نگاهش شاد

نمي بيند كسي اما ملالش را

و شمع تندسوز اشك تا گردن زوالش را

فرو پژمردن باغ دلاويز خيالش را

صداي خشك سر بر خاك سودن هاي بالش را

كسي باور نخواهد كرد

 

 

((فريدون مشيري))