نویسنده : kbb - ساعت 3:6 روز دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:,

رفت انکه در جهان هنر جز خدا نبود

رفت آنکه يک نفس ز خدايي جدا نبود

افسرد ناي و ساز شکست و ترانه مرد

ظلمي چنين بزرگ خدايا روا نبود

بي او ز ساز عشق نوايي نمي رسد

تا بود خود به روي هنر مايه ميگذاشت

وزاين محيط قسمت او جز بلا نبود

عمري صبا به پاي نهال هنر نشست

روزي ثمر رسيد که ديگر صبا نبود

اما صبا ترانه جاويد قرنهاست

گيرم دو روز در بر ما بود يا نبود

اي پر کشيده سوي ديار فرشتگان

چشم تو جز به عالم لاهوت وا نبود

بال و پري بزن به فضاي جهان روح

در اين قفس براي تو يک ذره جا نبود

پرواز کن که عالم جان زير بال تست

جفاي تو در تباهي اين تنگنا بود

مرهم گذار خاطر ما در عزاي تو

جز ياد نغمه هاي تو اشک ما نبود

 

فریدون مشیری

 


نویسنده : kbb - ساعت 2:45 روز دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:,

پرستوهاي شب پرواز کردند

قناري ها سرودي ساز کردند

سحرخيزان شهر روشنايي

همه دروازه ها را باز کردند

شقايق ها سر از بستر کشيدند

شراب صبحدم را سرکشيدند

کبوترهاي زرين بال خورشيد

به سوي آسمان ها پر کشيدند

عروس گل سر و رويي بياراست

خروش بلبلان از باغ برخاست

مرا با اين سبکبالان سرمست

سحرگاهان زهر در گفتگوهاست

خدا را بلبلان تنها مخوانيد

مرا هم يک نفس از خود بدانيد

هزاران قصه ناگفته دارم

غمم را بشنويداز خود مرانيد

شما دانيد و من کاين ناله از چيست

چه دردست اين که در هر سينه اي نيست

ندانم آنکه سرشار از غم عشق

جدايي را تحمل مي کند کيست

مرا آن نازنين از ياد برده

به آغوش فراموشي سپرده

اميدم خفته اندوهم شکفته

دلم مرده تن و جانم فسرده

اگر من لاله اي بودم به باغي

نسيمي مي گرفت از من سراغي

دريغا لاله اين شوره زارم

ندارم همدمي جز درد و داغي

دل من جام لبريز از صفا بود

ازين دلها ازين دلها جدا بود

شکستندش به خودخواهي شکستند

خطا بود آن محبت ها خطا بود

خدا را بلبلان تنها مخوانيد

مرا هم يک نفس از خود بدانيد

هزاران قصه ناگفته دارم

غمم را بشنويد از خود مرانيد

 

فریدون مشیری

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 2:24 روز دو شنبه 30 خرداد 1390برچسب:,

زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند

 

شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند

 

ابر بي باران اندوهم

 

خار خشک سينه کوهم

 

سالها رفته است کز هر آرزو خالي است آغوشم

 

نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه

 

حاليا خاموش خاموشم

 

ياد از خاطر فراموشم

 

روز چون گل ميشکوفد بر فراز کوه

 

عصر پرپر مي شود اين نوشکفته در سکوت دشت

 

روزها اين گونه پر پر گشت

 

چون پرستوهاي بي آرام در پرواز

 

رهروان را چشم حسرت باز

 

اينک اينجا شعر و ساز و باده آماده است

 

من که جام هستيم از اشک لبريز است ميپرستم

 

در پناه باده بايد رنج دوران را ز خاطر بر د

 

با فريب شعر بايد زندگي را رنگ ديگر داد

 

در نواي ساز بايد ناله هاي روح را گم کرد

 

ناله من مي ترواد از در و ديوار

 

آسمان اما سراپايش گوش و خاموش است

 

همزباني نيست تا گويم بزاري اي دريغ

 

ديگرم مستي نمي بخشد شراب

 

جام من خالي شدست از شعر ناب

 

ساز من فرياد هاي بي جواب

 

نرم نرم از راه دور

 

روز چون گل ميشکوفد بر فراز کوه

 

روشنايي مي رود در آمان بالا

 

ساغر ذرات هستي از شراب نور سرشار است اما من

 

همچنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب

 

همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب

 

همچنان لبريز ز اندوه مي پرسم

 

جام اگر بشکست

 

ساز اگر بگسست

 

شعر اگر ديگر به دل ننشست

 

فریدون مشیری


نویسنده : kbb - ساعت 1:8 روز پنج شنبه 26 خرداد 1390برچسب:,

تو با روح من از روز ازل يارترين

کودک شعر مرا مهر تو غمخوارترين

گر يکي هست سزاوار پرستش به خدا

تو سزاوارتريني تو سزاوارترين

عطر نام تو که در پرده جان پيچيده ست

سينه را ساخته از ياد تو سرشارترين

اي تو روشنگر ايام مه آلوده عمر

بي تماشاي تو روز و شب من تارترين

در گذرگاه نگاه تو گرفتارانند

من به سرپنجه مهر تو گرفتارترين

مي توان با دل تو حرف غمي گفت و شنيد

گر بود چون دل من رازنگهدارترين

 

فریدون مشیری


نویسنده : kbb - ساعت 2:2 روز سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:,

باران که می زند دل من لیز می خورد

سمت نگاه تو به پاییز می خورد

حالا فضای غزل ریتمیک می شود

دست قشنگ تو که به این میز می خورد

عمو زنجیر باف...

زنجیر به پشتم یک ریز می خورد

عاشق شدیم و کوچه و صبح و قدم زدن

راهی که می رویم به جالیز می خورد

اینجا نشسته ام که برایم دعا کنی

کارت فجیع به شفای مریض می خورد

زنجیر چرخ دلم را بیا ببر

باران که می زند دل تو لیز می خورد

!!! با اجازتون اسم شاعر رو هم نمیدونم


نویسنده : kbb - ساعت 13:20 روز یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:,

نگاه کن

که غمِ درونِ دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهٔ سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطر ها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانیَم

فراتر از ستاره می نشانیَم

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج ها

مرا بشوی با شراب موج ها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی سیاه دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو می دمی و آفتاب می شود

 

 

فروغ فرخزاد

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 1:59 روز یک شنبه 8 خرداد 1390برچسب:,



*من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را...

و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت


فروغ فرخزاد


نویسنده : kbb - ساعت 1:55 روز جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,

 

*تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 

 

"حميد مصدق خرداد 1343"

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 1:14 روز جمعه 6 خرداد 1390برچسب:,

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد

 

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

 

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

 

کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی

 

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

 

لعلی از کان مروت بر نیامد سالهاست

 

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

 

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

 

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

 

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند

 

کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد

 

صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی بر نخاست

 

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

 

زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت

 

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

 

حافظ  اسرار الهی کس نمی داند خموش

 

از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد

 


نویسنده : kbb - ساعت 23:52 روز جمعه 5 خرداد 1390برچسب:,

همه اینو می دونن

که بارون

همه چیز و کسمه

آدمی و بختشه

حالا دیگه وقتشه

که جوجه ها را بشمارم

چی دارم چی ندارم

بقاله برادرم

می رسونه به سرم

آخر پاییزه

حسابا لبریزه

یک و دو !‌ هوشم پرید

یه سیاه و یه سفید

جا جا جا

شکر خدا

شب و روزم بسمه

 

 

حسین پناهی

 


نویسنده : kbb - ساعت 15:18 روز دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:,

 

 

حرف ها دارم اما... بزنم یا نزنم؟

 

با توام، با تو، خدا را! بزنم یا نزنم؟

 

همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست...

 

چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

 

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

 

زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟

 

گفته بودم که به دریا نزنم دل اما

 

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

 

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:

 

دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم؟

 

به گناهی که تماشای گل روی تو بود

 

خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟

 

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:

 

بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟

 

 

زنده یاد قیصر امین پور

 


نویسنده : kbb - ساعت 3:22 روز یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:,

          

 

گل از تراوت باران صبحدم، لبريز

 

هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز

 

صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار

 

كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز

 

هزار چلچله در برج صبح مي خوانند

 

هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز

 

به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست

 

روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز

 

مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است

 

فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز

 

ببين در آينه ي روزگار نقش بلا

 

كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز

 

چگونه درد شكيبايي اش نيازارد

 

دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز

 

 

             *****                

 

 

فریدون مشیری

 

 


نویسنده : kbb - ساعت 3:7 روز یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:,

 

سر گشته اي به ساحل دريا،

نزديك يك صدف،

سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !

***

گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،

چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،

از سنگ بهتر است !

***

جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،

از سنگ مي دميد !

انگار

دل بود ! مي تپيد !

اما چراغ آينه اش در غبار بود !

***

دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،

خود را به او نمود .

آئينه نيز روي خوش آشنا بديد

با صدا اميد، ديده در او بست

صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،

در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !

آئينه را شكست !

 

 

فریدون مشیری